• وبلاگ : معرفي شرق گيلان
  • يادداشت : بهشت
  • نظرات : 2 خصوصي ، 15 عمومي
  • تسبیح دیجیتال

    نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
     
    + reza 
    حکايتهاي ملانصرالدين

    حکايتهاي ملانصرالدين

    شايد بسياري از جوانان بگويند، ملانصرالدين ديگه چيه و اين قصه ها ديگه قديمي شده. ولي بايد گفت که روايت هاي ملانصرالدين تنها متعلق به کشور ما و يا مشرق زمين نيست. شايد شخصيت او مربوط به دوران قديم است ولي پندهاي او متعلق به تمام فرهنگ ها و دورانهاست. ملانصرالدين شخصيتي است که داستان هايش تمامي ندارد و هنوز که هنوز است حکايات بامزه اي که اتفاق مي افتد را به او نسبت مي دهند و حتي او را با بسياري از موضوعات امروزي همساز کرده اند. در کشورهاي آمريکايي و روسيه او را بيشتر با شخصيتي بذله گو و داراي مقام والاي فلسفي مي شناسند. به هر حال او سمبلي است از فردي که گاه ساده لوح و احمق و گاه عالم و آگاه و حاضر جواب است که با ماجراهاي به ظاهر طنزآلودش پند و اندرزهايي را نيز به ما مي آموزد.


    وظيفه و تکليف
    روزي ملانصرالدين بدون دعوت رفت به مجلس جشني.
    يکي گفت: "جناب ملا! شما که دعوت نداشتي چرا آمدي؟"
    ملانصرالدين جواب داد: "اگر صاحب خانه تکليف خودش را نمي‌داند. من وظيفه‌ي خودم را مي‌دانم و هيچ‌وقت از آن غافل نمي‌شوم."

    شيريني
    روزي ملا از شهري مي گذشت، ناگهان چشمش به دکان شيريني فروشي افتاد به يکباره به سراغ شيريني ها رفت و شروع به خوردن کرد.
    شيريني فروش شروع کرد به زدن او، ملا همانطوريکه مي خورد با صداي بلند مي خنديد و مي گفت: عجب شهر خوبي است و چه مردمان خوبي دارد که با زور و کتک رهگذران را وادار به شيريني خوردن مي کنند!

    خر نخريدم انشاءالله
    ملانصرالدين روزي به بازار رفت تا دراز گوشي بخرد.
    مردي پيش آمد و پرسيد: کجا مي روي؟ گفت:به بازار تا درازگوشي بخرم.
    مرد گفت: انشاءالله بگوي.
    گفت: اينجا چه لازم که اين سخن بگويم؟ درازکوش در بازار است و پول در جيبم. چون به بازار رسيد پولش را بدزديدند.
    چون باز مي گشت، همان مرد به استقبالش آمد و گفت: از کجا مي آيي؟
    گفت: از بازار مي آيم انشاءالله، پولم را زدند انشاءالله، خر نخريدم انشاءالله و دست از پا درازتر بازگشتم انشاءالله!

    نردبان
    روزي ملا در باغي بر روي نردباني رفته بود و داشت ميوه مي خورد صاحب باغ او را ديد و با عصبانيت پرسيد: اي مرد بالاي نردبان چکار مي کني؟
    ملا گفت نردبان مي فروشم!
    باغبان گفت: در باغ من نردبان مي فروشي؟
    ملا گفت: نردبان مال خودم هست هر جا که دلم بخواهد آنرا مي فروشم.

    سپر
    روزي ملا به جنگ رفته بود و با خود سپر بزرگي برده بود. ولي ناگهان يکي از دشمنان سنگي بر سر او زد و سرش را شکست.
    ملا سپر بزرگش را نشان داد و گفت: اي نادان سپر به اين بزرگي را نمي بيني و سنگ بر سر من مي زني؟

    بچه داري
    روزي ملا خواست بچه اش را ساکت کند به همين جهت او را بغل کرد و برايش لالايي گفت و ادا در مي آورد، که ناگهان بچه روي او ادرار کرد!
    ملا هم ناراحت شد و بچه را خيس کرد.
    زنش گفت: ملا اين چه کاري بود که کردي؟
    ملا گفت: بايد برود و خدا را شکر کند اگر بچه من نبود و غريبه بود او را داخل حوض مي انداختم!

    عزاداري
    روزي ملا در خانه اي رفت و از صاحبخانه قدري نان خواست، دخترکي در خانه بود و گفت: نداريم!
    ملا گفت: ليواني آب بده!
    دخترک پاسخ داد: نداريم!
    ملا پرسيد: مادرت کجاست؟
    دخترک پاسخ داد: عزاداري رفته است!
    ملا گفت: خانه شما با اين حال و روزي که دارد بايد همه قوم و خويشان به تعزيت به اينجا بيايند نه اينکه شما جايي به عزاداري برويد!

    قبر علمدار
    روزي ملا از گورستان عبور مي کرد قبر درازي را ديد از شخصي پرسيد اينجا چه کسي دفن است!
    شخص پاسخ داد: اين قبر علمدار امير لشکر است!
    ملا با تعجب گفت: مگر او را با علمش دفن کرده اند؟!

    دانشمند
    مردي که خيال مي کرد دانشمند است و در نجوم تبحري دارد يک روز رو به ملا کرد و گفت:
    خجالت نمي کشي خود را مسخره مردم نموده اي و همه تو را دست مي اندازند در صورتيکه من دانشمند هستم و هر شب در آفاق و انفس سير مي کنم.
    ملا گفت: آيا در اين سفرها چيز نرمي به صورتت نخورده است؟
    دانشمند گفت:اتقاقا چرا؟
    ملا با تمسخر پاسخ داد: درست است همان چيز نرم دم الاغ من بوده است!

    مرکز زمين
    يک روز شخصي که مي خواست سر به سر ملا بگذارد او را مخاطب قرار داد و از او پرسيد: جناب ملا مرکز زمين کجاست؟
    ملا گفت: درست همين جا که ايستاده اي!
    "اتفاقا از نظر علمي هم به علت اينکه زمين کروي شکل است پاسخ وي درست مي باشد."

    دم الاغ
    يک روز ملا الاغش را به بازار برد تا بفروشد، اما سر راه الاغ داخل لجن رفت و دمش کثيف شد، ملا با خودش گفت: اين الاغ را با آن دم کثيف نخواهند خريد به همين جهت دم را بريد.
    اتفاقا در بازار براي الاغش مشتري پيدا شد اما خريدار تا ديد الاغ دم ندارد از معامله پشيمان شد.
    اما ملا بلافاصله گفت: ناراحت نشويد دم الاغ در خورجين است!