• وبلاگ : معرفي شرق گيلان
  • يادداشت : بهشت
  • نظرات : 2 خصوصي ، 15 عمومي
  • درب کنسرو بازکن برقی

    نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
     
    + reza 
    خروس
    يک روز شخصي خروس ملا را دزديد و در کيسه اش گذاشت.
    ملا که دزد را ديده بود او را تعقيب نمود و به او گفت: خروسم را بده! دزد گفت: من خروس تو را نديده ام.
    ملا دم خروس را ديد که از کيسه بيرون زده بود به همين جهت به دزد گفت درست است که تو راست مي گويي ولي اين دم خروس که از کيسه بيرون آمده است چيز ديگري مي گويد.

    الاغ
    روزي ملا الاغش را که خطايي کرده بود مي زد.
    شخصي که از آنجا عبور مي کرد اعتراض نمود و گفت: اي مرد چرا حيوان زبان بسته را مي زني؟
    ملا گفت: ببخشيد نمي دانستم که از خويشاوندان شماست اگر مي دانستم به او اسائه ادب نمي کردم؟!

    سطل آب
    روزي ملا با سطلش مشغول بيرون آوردن آب از چاه بود که سطل او به درون چاه افتاد.
    ملا در کنار چاه نشست. شخصي که از آنجا عبور مي کرد از او پرسيد: ملا چرا اينجا نشسته اي؟!
    ملا گفت: سطلم درون چاه افتاده نشسته ام تا از چاه بيرون بيايد!

    آرايشگاه
    روزي ملا به دکان آرايشگري رفت آرايشگر ناشي بود و سر او را مدام مي بريد و جايش پنبه مي گذاشت.
    ملا که از دست او به عذاب آمده بود گفت: بس است دست از سرم بردار، نصف سرم را پنبه کاشتي بقيه را خودم کتان مي کارم!

    مادرزن
    ملا شنيد که مادر زنش را آب برده است. پس بر عکس جهت رودخانه اي که او در آنجا غرق شده بود شروع به را رفتن نمود!
    با تعجب از او پرسيدند چرا خلاف جهت آب به دنبال مادر زنت مي گردي؟
    ملا گفت: چونکه همه کارهاي او برعکس بود احتمال مي دهم که جنازه اش را هم آب برعکس برده باشد!

    مرگ
    روزي ملا حسابي مريض شده بود و گمان مي کرد که خواهد مرد.
    به همين جهت زنش را صدا زد و گفت: برو بهترين لباست را بپوش و خودت را حسابي آرايش کن!
    زن که ناراحت بود به گمان اينکه ملا مي خواهد آخرين حرفهايش را به او بزند گريه اش گرفت و گفت: مگر من زن بي وفايي هستم که بخواهم در موقع مردن شوهرم خودم را آرايش کنم؟
    ملا به او گفت: نه منظورم چيز ديگري است من مي خواهم که اگر عزرائيل سراغ من آمد تو را آراسته ببيند و دست از سر من بردارد!

    زن آبستن
    زن ملا آبستن بود ولي نمي زائيد، همه نگران شده بودند به همين جهت نزد ملا رفتند تا او چاره انديشي کند!
    ملا قدري فکر کرد و سپس چند عدد گردو به آنها داد و گفت: اينکه کاري ندارد، گردو ها به او بدهيد تا جلويش بگذارد مطمئن باشيد بچه با ديدن آنها زودتر براي خاطر گردو بازي هم که شده بيرون خواهد آمد!

    دندان درد
    ملا دندانش درد مي کرد دستمالي به صورتش بسته بود، يکي از دوستانش او را ديد و گفت: بلا دور است ترا چه شده است؟
    ملا گفت: دندانم درد مي کند، دوستش گفت اينکه کاري ندارد زودتر آنرا بکش.
    ملا گفت: اگر در دهان تو بود مي دادم آن را بکشند!

    درد
    کسي نزد ملا رفت و به او گفت: موي سرم درد مي کند دارويي بده تا خوب شوم.
    ملا از او پرسيد: امروز چه خوردي؟ مرد گفت: نان و يخ!
    ملا گفت: برو بمير که نه غذايت به آدميزاد مي ماند نه دردت!