• وبلاگ : معرفي شرق گيلان
  • يادداشت : بهشت
  • نظرات : 2 خصوصي ، 15 عمومي
  • ساعت دماسنج

    نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
     
    + reza 
    ستاره شناس
    روزي ملا از همسايه اش که مردي دانشمند بود و ستاره شناسي ميکرد پرسيد فلاني مرا مي شناسي؟
    مرد گفت: نه!
    ملا گفت: تو که همسايه ات را نمي شناسي چطور مي خواهي ستارگان را بشناسي؟!

    گرسنگي
    روزي ملا از دهي مي گذشت گرسنه اش بود به روستائيان گفت: به من غذا بدهيد و الا همان بلايي که بر سر ده قبلي آورده ام به سر شما هم مي آورم!
    روستائيان ترسيدند و او را غذا دادند، ملا پس از آنکه سير شد و عازم رفتن گرديد يکي از روستائيان از او پرسيد: به ما بگو با روستاي قبلي چه معامله اي کردي؟
    ملا خنديد و گفت: هيچ غذايم ندادند، رهايشان کردم و به سراغ ده شما آمدم!

    پيري
    يک روز از ملا پرسيدند که چرا اينقدر پير شده است؟ ملا با تعجب گفت: که اشتباه مي کنيد زور من با جوانيم اندکي فرق نکرده است.
    چونکه آن زمان در گوشه حيات خانه ما يک گلدان سنگي بود که نمي توانستم آنرا بلند کنم اکنون هم که پير شده ام نمي توانم.
    به همين جهت زور بازويم هرگز کاهش نيافته است.

    بي خوابي
    شبي ملا بي خوابي به سرش زده بود، به همين جهت از خانه خارج شد و بي هدف در کوچه ها مي گشت.
    يکي از دوستانش ملا را ديد و از او پرسيد: نيمه شب در کوچه ها چرا پرسه مي زني؟
    ملا گفت: خوابم پريده، دنبالش مي گردم شايد پيدايش کنم!

    باانصافي ملا
    ملا مقداري چغندر و هويج و شلغم و ترب و سبزيجات مختلف ديگر خريد و در خورجيني ريخته و آن را به دوش انداخت. بعد سوار خر شد و به طرف خانه روان شد.
    يکي از دوستانش که آن حال را ديد پرسيد: ملا جان چرا خورجين را به ترک خر نمي اندازي؟
    ملا جواب داد: دوست عزيز آخر من مرد منصفي هستم و خدا را خوش نمي آيد که هم خودم سوار خر باشم و هم خورجين را روي حيوان بيندازم!

    مدعي
    شخصي که ادعاي معلومات بسيار داشت روزي در مجلسي که ملا هم آن جا بود داد سخن مي داد و اظهار وجود مي کرد و خود را برتر از همه مي پنداشت.
    ملا که از دست لاف و گزاف او به تنگ آمده بود پرسيد: اين معلومات را از کجا فرا گرفته اي؟
    آن مرد گفت: از کتاب هاي بسياري که مطالعه کرده ام.
    ملا گفت: مثلا" چند کتاب خوانده اي ؟
    آن شخص گفت: به قدر موهاي سرم!
    ملا که مي دانست آن شخص کچل است و حتي يک تار مو هم به سر ندارد، ذربيني از جيب در آورد و بعد از برداشتن کلاه او ذربين را روي کله بي موي او گرفت و پس از دقت بسيار گفت: معلومات آقا هم معلوم شد چقدر است.